! For medical use only



نیمرومو خوردم، می خواستم برم سر درسم، برگشتم بهش گفتم زرده ی تخم‌ مرغ بدترین غذای ممکنه میدونسی؟ انگاری آدم داره مرغ میخوره

چرا واقعا؟

بیچاره به سلامت روانیم شک میکنه،

خودمم به سلامت روانی خودم شک دارم ولی خب

حس میکنم وقتی چرت و پرت میگم روانم آروم میشه

اصلا برام مهم نیست چی فکر میکنه اصلا،

فقط خودم مهمم :دی


ساعت ۹۸رسید دیگه یه حرکتی واسه خودت بزن
یسری چیزارو تو همون ۹۷ ولشون کن اصلا نذار بیان تو ۹۸
ببین تو خیلی چیزا نوشتی که عملیشون نکردی و اگه عملی میکردیشون الان اوضاعت این نبود
از این به بعد هرچیزی که بخوای رو همینجا مینویسی
به هیچکسی هم هیچ ربطی نداره، همه ی تجربه های جدیدتو مینویسی
هما باید ثبت شه
حرفای دلتم همینجا باید خالی شه
فک کنم واسه پست اول اوکی باشه دیگه
نیمرومو بخورم برم سر درسم

امروز اولین نخ سیگار نودوهشتمو کشیدم!

انصافا کشیدنش خیلی سخت بود، سیگار کشیدن تو خونه خیلی خیلی سخته، به دردسرش نمی ارزید چون اصلا نفهمیدم چی کشیدم!!!

رفتم زیرشیروونی، یه اسپری هم با خودم برده بودم ولی خب انقد با ترس و لرز و استرس کشیدم که یهو کسی نیاد بالا نبینتم یا بو نره پایین که خودم به غلط کردن افتادم:"/

قول داده بودم نکشماااا ولی خب دیگه تو خونه نمیکشم، در عوضش فردا میرم بیرون میکشم و باز از بوش میترسم وقتی برگردم خونه :/


من همش حس میکنم اشتباهی افتادم تو این دنیا

من حتما تو دنیای قبلیم آدم خیلی خیلی خیلی بزرگی بودم، واسه همین نمیتونم خیلی از محدودیتارو تحمل کنم، واسه همینه که حس میکنم حتما باید بزرگ بشم، دنیای من خیلی بزرگ و نامحدوده، من یه اعجوبم، ایکاش این واقعیت علنی بود!


انقد برام بی معنی شدی که خودتم فکرشو نمیکنی

دیروز دلم سیگار میخواست، رفتم سمت خونتون، تو اون خیابون شروع کردم به کشیدن، انقد خالی ام اصلا فکرشم نمیکنی

خیلی بد و مذخرفه، دیروز با اینکه مست بودم الان فقط یه کوچولو کنجکاوم بدونم اوکی شدی یا نه، ولی اصلا برام مهم نیست بخوام پیگیرت شم

وا که من چقد عوض شدم


الان تو این حالم میتونم بفهمم که آدمای باهوش چرا باهوشن واسه اینه که بهترین جوابا درجا میاد به ذهنشون. و اینکه میگن هوش ملاک نیست فقط تلاش و پشتکار بخاطر اینه که آدمای معمولی خودشونو با پشتکار به این درجه میرسونن. اینو زیاد نشنیدین که بچه درسخونا یا باهوشا پَلَن!؟یا شمام اینو زیاد نگفتین فلانی کسخل و درسخون بود!؟ تو مدرسه ما همیشه درسخونا تو روابط اجتماعی پَلَشت بودن! من از وقتی چشم و گوشم باز شد تو درسم ضعیف شدم! قبلش یکم خنگ بودم تو روابطم ولی همیشه شاگرد اول هرکاری بودم، چه درسی چه مسابقه ای، ولی بعد از اینکه عاشق شدم و بخاطرش درد کشیدم انگاری درد منو از اون پوسته ی قبلی خودم کشید بیرون، مجبور شد بیرون بکشتم که دیگه دردم استخونامو نتره، واسه همینه که بعد از عمیق ترین دردا دیگه هر دردی برات درد نیست.این دردا تو مغزت سلولای خاکستریه معیوب درست میکنن که هم باهوش بودنتو ازت میگیره هم حس افسردگی و خفگی و بغض میسازه! اینجوری تو تبدیل میشی به یه آدم بزرگ! واسه همینه که میگی کاش بچه شم یا بگردم به همون دورانی که هیچی نمیفهمیدم!یا به دوران قبل عاشق شدنم که هیچی نمیفهمیدم! اینکه هی میگن بهش توجه نکن یا فکرتو آزاد کن تا حالت خوب شه منظورشون اینه اجازه نده اون سلولا تو مغزت کار کنن! بعضیا که حالشون خوب میشه واسه اینه که انقدر تمرین کردن از اون سلولا کار نکشن که اونا خودشون از کار افتادن! من الان تو چتی واقعا خودمو باهوش حس میکنم،چون گل با تردن اون سلولای معیوب ابهشون جازه نمیده کار کنن! الان وقتی به تستایی که زدم فکر میکنم درجا بهترین جوابا میاد تو ذهنم! ولی اگه تو حالت عادی بودم باز گوه گیجه میگرفتم چن دیقه فک میکردم تا به همون جواب برسم! چتی مغزو باز میکنه چون با ترکیدن اون سلول مغیوبا فضا واسه سلولای درست بازتر میشه! چتی مغزو نابود نمیکنه، فقط یه سلولایی تو مغزو از بین میبره که آدمای باهوشم تو سرشون ندارن! کی گفته که همه ی سلولای مغز ما خوبن!؟ شاید یسریاشون نباید باشن تا ما اون خود واقعیه باهوشمون باشیم! شاید بقول گفتی یه ژِن معیوبه که تو سرمونه! شاید اون سلولایی که تو مغزن باعث میشن ما افسرده یا خنگ باشیم و اگه نباشن خوبه و نبودش تازه مارو یه انسان سالم تر و عادی تر میکنه. گل دقیقا همینکارو میکنه ولی دوزش چند لول بالاتره که مثل یه شک وارد میشه و از فهمیدن یهوییه خیلی چیزا خودمونو پَل میکنیم! 


من تو حالت عادی هرگز نمیتونستم بعضی کارارو بکنم! مثلا تو حالت عادی واسه انجام دادن یه کارخوب تو خودم کلنجار میرفتم که طرف شاید الان از این حرکت من خوشش نیاد! ولی الان واقعا از صمیم قلبم مهربونیمو بروز میدم طرف بخوادم نمیتونه فکر بد کنه چون اول حس درونم بش منتقل میشه! حس میکنم جسارتم میره بالاتر.


آنقدر وجودم درد می کند که گویی دیوار برای تلافی خودش را روی من ویران کرده!
اما هردو حفظ ظاهر می کنیم.؛ دیوار برای دیوار بودنش و من برای من بودنم.؛
آنقدر به پای حرفهایم نشسته که مرا بلد شده؛ اینکه چگونه از درون ویران شود ولی حفظ ظاهر کند!

هم نشینی بی اثر نیست.؛ دیوار شبیه من شده و من شبیه او. .
درحالِ تبدیل شدنم.؛ گوشت و خونم به سنگ وسیمان. .

شاید دیوار تلافی نمی کند.؛ شاید می خواهد رفاقت را در حقِ من تمام کند.؛
می خواهد مثل خودش سنگی شوم تا درد، استخوان هایم را نشکند. .

برای همین است که بعضی ها سنگی می شنوند.
هم نشنی اثر می کند؛ وقتی تنها یار و محرم اسرارت می شود دیوار. .

آدم های سرد، آدم های سنگی، آدم های بی احساس؛ آدم های رنگ پریده همچون گچِ دیوار!


هیچوقت درک نکردم چرا انقد از فضای مجازی بدم میاد،

هیچوقت نفهمیدم چرا انقد تنهایی رو دوست دارم،

به قبل و بعدش فک میکنم؟

به حواشی؟

ولی من دلم میخواد برسم به همه ی اون چیزایی که تو سرمه،

دیگه بیشتر از این نباید وقتو از دست بدم،

نباید

تو لحظه زندگی کن ماری،

همین الان،

همین نقطه،

نه یک ثانیه قبل،

و نه یک ثانیه بعد،

لطفا


بابا لنگ درازِ کوچولوم؟

واقعا ازت متاسفم ولی من دیگه هییچ حسی بت ندارم

نمیدونم چرا اما تو قلبم دفن شدی عزیزم

نمیتونم بگم چرا یا چجوری، اما دیگه مهم نیستی، ناراحتم، از اینکه دیگه دوست نداشته باشم ناراحتم ولی خب تو دیگه نیستی کوچولوم :)


یکم فکر کن

چه چیزایی واسه آیندت میخواستی؟

تو همیشه اونارو مینوشتی درسته؟

پس چت شده؟

چرا داری خودتو و زندگیتو به باد میدی؟

هوم؟

ماری،

ماری

لطفا،

به خودت بیا

تو از آینده چی میخوای؟

همه رو همین الان اینجا بنویس

بدون اینکه حرف کسز برات مهم باشه،

بدون اینکه به وجود کسی توجه کنی،

بدون اینکه آدمارو ببینی

به خودت بیا دختر

به خودت بیا،

چندسال باید بگذره تا تو آدم شی؟

تا آخر عمر میخوای خودتو سرزنش کنی؟

یادبگیر ماری،

یاد بگیر تو حالت عادی هم بتونی همون خیالاتو تصور کنی،

میخواستی پزشک شی؟

نویسنده؟

نوازنده؟

نقاش؟

وااای کلی چیز دیگه که الان هیچکدومشون رو به یاد نداری!

به خودت بیا ماری،

فکر کن،

تو تجربه کردی،

امتحان کردی،

حالا وقتشه به خودت بیای،

این زندگی فقط مال توئه،

فقط تو،

پس به خودت بیا


ماری؟

یکم حرف بزنیم باهم؟

ماری من خیلی فکر کردم،

هیچ چیزی از بیرون باعث خوب شدن حال ما نمیشه،

و من به شخصه واقعا اینو درک نمیکنم،

ماری من گاهی از درک کردن معنی دنیا عاجز میمونم،

من بدترین بلاهای ممکن رو سر خودم آوردم، بدترین چیزای ممکن رو تجربه کردم، ولی درونم عوض نشد!

ماری الان یچیزی به ذهنم رسید!

وقتی مردم دلم می خواد واقعا یچیزی رو از این دنیا بگیرم،

میخوام انقد با دنیا دوست باشم که نبودمو حس کنه و فراموش نشم، فراموش نشم؟

هان؟ مگه من همیشه نمیخواستم فراموش شم؟؟؟! پس چطوره که الان دلم نمیخواد فراموش شم؟

اوه شت!

مدتی که من اونجا زودم، مدتی که سرگرم جناب الف رودم نه اینستا برام مهم بود نه تلگرام! مدتی که الف بود یکم سرم گرم بود گویا، نبود همیشه ولی اعتماد به نفسم بالا بود.

من دلم میخواد برگردم تهران ولی نه بخاطر هیچکس دیگه ای،

فقط بخاطر خودم


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها